اشک که نه
بارانِ یتیمی است
نالان،
که بی وقفه
بوسه می زند بر پاهای تو
بغض که نه
صاعقه ی پاییزی است
که می خروشد ، فریاد می کشد،
می کوبد
از سرسرای گلوی خشکیده
تا آستانه ی سرای تو
صدا که نه
هق هق ِرقت انگیز نایی است مأیوس،
وامانده و سردرگم خاطرات تو
روز که نه
روز که نه
روز که نه
...
لیلی محسنی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر