استفاده از مطالب این بلاگ، تنها با ذکر شناسنامه و نام نویسنده، بلامانع است

استفاده از مطالب این بلاگ، تنها با ذکر شناسنامه و نام نویسنده، بلامانع است
Copyright © leiliemohseni - All rights reserved.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه



جای خالی تو عظیم ترین چاه شناخته شده ی جهان من است بابا
...بیماری لی لا یت را درمانی نیست
تف به روی تمامی "ای کاش" ها 
صد روز است که رفته ایی


۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه


















موج موج تلخی با کله کله قند ، شیرین نمی شود
دلم را بر می دارم و از این کوچه ایی که جنس من نیست،
رنگ من نیست، سهم من نیست
می روم
سراغی از ماهی سرخ تنگ بلورت نگیر
که قلاب تو هم دیگر طلایی نیست.
آسمان آسمان فاصله با دریا دریا گریه پر نمی شود


لی لا
پنجم آپریل
پانزدهم اردیبهشت

۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه



اشک که نه
بارانِ یتیمی است
نالان،
که بی وقفه  
بوسه می زند بر پاهای تو

بغض که نه
صاعقه ی پاییزی است
که می خروشد ، فریاد می کشد،
می کوبد
از سرسرای گلوی خشکیده
تا آستانه ی سرای تو

صدا که نه
هق هق ِرقت انگیز نایی است مأیوس،
وامانده و سردرگم خاطرات تو

روز که نه
روز که نه
روز که نه
...


لیلی محسنی



۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

فریاد صنوبر؛ به بهانه ی خواندن نمایشنامه "حریر سرخ صنوبر"





نمایشنامه  حریر سرخ صنوبر 
The Red Silk of Senoubar
اثر محمد ابراهیمیان

:صنوبر
گنج شما رنج شماست که بر باد می شود. در سرمای زمستان می کارید به انتظار باران بهار و در تابستان ِ سوزان برمی دارید به امید باد پاییز. همراه کاه، رنج شما سواره بر باد از "بیدسرخ" می تازد. گنج اما نصیب حاکم می شود. وقتی پیشکارها به خرمن جا می آیند گندم های حاصل رنج شما را مهر می کنند، کدام یک از شما پوزه ی یک پاکار و پیشکار را به خاک می مالد؟! می مانید تا سهم شما را چون گدایان در توبره کنند قوت زمستانتان


خواندن این نمایشنامه برای من نگریستن در آینه ای است که نمی توان به سادگی از آن گذشت اگر هنوز اندکی به چشم براهی "دگرگونی" نشسته باشیم. محمد ابراهیمیان آینه ای در دستت می گذارد تا نخست خودت را برانداز کنی و میزان سهم خویش را در شکوفایی و یا نابودی ریشه های درختِ فرهنگ و تاریخ و شعور و رفتار اجتماعی و انسانی یک ملت که از میراث داران نخستین تمدن های بشریتند، دریابی

 این آینه ما را آشکارا در طول تمام دورانهایی که بر نیاکانمان و سپس خودمان گذشته است، می گذرد و یا شاید خواهد گذشت، نشان میدهد آنهنگام که از هبوط انسانی به سقوط جمعی می رسیم و هم آنگاه که با تلنگر ِ یک راه بلد، انسانیت را به کمال می رسانیم و عروج را تجربه می کنیم

این متن اگرچه در نظر نخست به زمان های پیشین در قریه ایی به نام "بیدسرخ" باز می گردد و از دوران ثروت اربابان و پیشکارها در یک سو و فقر رعیت و کارگران از سویی دیگر و یا از شجاعت سرداران اسب سوار و ناجوانمردی مزدوران می گوید، اما در واقع قلم هوشیار استاد ابراهیمیان در این نمایشنامه بی زمان و مکان است. مگر نه این است که انسان جهان سومی امروز، هنوز در همان شرایط گذشته دست و پا می زند و با همان شیوه ی زندگی دست و پنجه نرم می کند؟! مگر نه این است که جامعه ی منفعل ما هنوز در خواب خرگوشی ِ "کسی می آید سرنوشتمان را از نو می نویسد"، به سر می برد؟! مگر نه این است که هنوز ما سخنوران ِ ماهر، به پای عمل که می رسد، خوب لنگ می زنیم؟! و بجای پیشبرد پیروزی و بهروزی همگانی، تنها به موفقیت خویش می اندیشیم و به امید یک سر و گردن از دیگران بالاتر بودن، پا بر سر و شانه های یکدیگر می گذاریم به قیمت فرو رفتن و ویرانی دیگری!؟ مگر نه این است که بجای گرفتن حق و حقوقمان از پیشکاران و اربابان که نه شکمهایشان پر شدنی است و نه چشمهایشان سیرایی پذیر، از یکدیگر طلبکار می شویم و همنوعمان را محکوم می کنیم؟

بیداری اهالی "بیدسرخ" با تلنگر بغض فروخورده ی "صنوبر" که به فریادی رسا مبدل می شود، حاصل می آید و در من ِ خواننده یکبار دیگر به بغضی عمیق بدل می گردد که فریاد صنوبرها آیا به گوش همه ی ستمدیدگان و چشم براهان ِ آزادی بشریت می رسد یا این تنها پایان ِ باارزشی برای داستانی به قلم فرهیختگان ماست که از تعدادشان روز بروز کاسته می شود، برای ما که قدردانی از آنان و آثارشان را نیز به دست فراموشی سپرده ایم درست همانگونه که اربابان از ما انتظار دارند؟

لیلی محسنی


۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

صدای هنر بی ادعای تو را جهان شنید




فرهادی عزیز

این بغض ِ سلامت ِ نوظهور، پیشکش ِ شعورت

که غرور ِ کدر ِ افسرده مان را

جلایی تازه بخشیدی
بوسه می زنم بر اندیشه ی بلندت
هنر ِ فاخر ِ اندیشمندت و اثر زیبا و صادق ِ 
"یک جدایی"ات که خود ِ وصال است و بس!
پس از سالها زیستن در غبار،
رقص ِ اشک های بلورینمان 
در شادی ِ موفقیتِ افتخارانگیزِ جهانی ات،
یادمان آورد که باز هم می شود طعم شادی ِ ملی را چشید 
ملی، صد البته نه از جنس دیوارکشی ِ اینترنتی و صدقه پردازی یارانه ایی!

چه فرقی می کند اگر حسودان و بخل ورزان و بی هنران ِ پرمدعا،
چه فرقی می کند اگر سجاده آبکشان و دست نشانده ها و مخ تکانده ها
فیلم تو را دوست نداشته باشند!
چه فرقی می کند اگر منتقدان ِ حتی بیطرف 
و یا اینطرف و آنطرف! "یک جدایی" را نپسندند!
چه فرقی می کند اگر آنانکه این فیلم را دوست ندارند، 
نداشته باشند! 
چرا که صدای هنرِ بی ادعای تو را جهان شنید!

چه باک اگرسرزنشت می کنند به اینکه
از بدبختی ها و مصائب ایران و ایرانی گفته ایی
که جایی در دل خارجی ها باز کنی!
و چه دورند و چه مغرض!
و چه بد خود را به خواب می زنند،
گویی هرگز در سرزمینشان زندگی نکرده اند!
آیا این تابلوی آشکار خوشبختی نیست که 
پسری هنوز پدرِ پیرِ دچارِ بیماری فراموشی اش را 
به جای سپردن به خانه های سالمندان،
با وجودِ مشکلاتِ فراوان، در خانه ی خود و با عشق نگهداری می کند؟!
آیا وجود رابطه ی خاص و دوستانه ی ترمه و پدر خوشبختی نیست؟!
آیا این خوشبختی نیست که پرستار فقیری 
با وجود شوهری بیکار، فرزندی در کنار 
و فرزندی در راه، شرفش را و اعتقادش را نمی فروشد؟!
و حتی آیا استقلال ِ فکری و شخصیتی ِ زن ایرانی، بله، حتی اگر 
تصمیم گیری برای ِ طلاق یا مهاجرت باشد،
نشانه ی تغییر در روند ِ آگاهی و رشد ِ استقلال ِ
زن، این شهروند درجه دو ِ همیشگی ِ جامعه ی مردسالار ایران نیست؟!
و... و... و...

این شادمانی را در خیابان های اینترنت
و در کوچه پس کوچه های فیس بوک جشن گرفتیم،
آری هوا سرد بود و شهر نیمه خواب و دست های حقیقی در جیب های منتظران ِ ظهور
اما با هم و در کنار هم بودیم و دلمان یکی و با تو بود؛
به ایرانی بودن و داشتن هنرمندی چون تو افتخار می کنیم
که غرور جریحه دار شده مان را التیام بخشیدی
و در زمانه ای که به تاوانِ ندانم کاریها و سم پراکنی ها،
پیکانهای جنگ به سوی ایران نشانه رفته است،
از مردمی گفتی که رویای صلح در سر می پرورانند.



لیلی محسنی / 17 ژانویه 2012 / 27 دیماه 1390
ساعت  2:30 

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

خدا در آلتونا حرف می زند اثر محمد ابراهیمیان

{آی آی آی ، بکوب! ای ایران تا چند پستان مادران را به جای شیر سم کشنده می دهی که کودکانت بنوشند، تا چند؟ تا چند ایشان را 
غریب می پروری و به غربت می سپاری؟...} (از نمایشنامه ی خدا در 
(آلتونا حرف می زند

به بهانه ی خواندن نمایشنامه ی زیبای "خدا در آلتونا حرف می زند" اثر استاد "محمد ابراهیمیان"- نویسنده ی "کرشمه لیلی"، "طوبی در جنگ"، "حریر سرخ صنوبر" و ... - رمان نویس، نمایشنامه نویس و منتقد بنام  ایران که سعادت آشنایی با ایشان در دنیای مجازی فیس بوک ، از باارزش ترین اتفاقات حقیقی سال 1390 برای من بوده است؛ این متن را پس از خواندن و در واقع زندگی کردن در این اثر ادبی گرانمایه، نوشته بودم در مقام شاگردی که اندر خم ِ نخستین کوچه خاکی های ِ شهر ِ هزارتوی ادبیات پارسی، روی دیوار یادگاری می نویسد و مفتخرم به اینکه استاد ابراهیمیان با آن قلم وبیان فاخر به پیامی دلنشین این متن کوتاه 
را مورد لطف بی پایان خویش قرار دادند:

"لیلی نازنین ! چه دارم بگویم جز این که در وقت خواندن این حس سرشار از شور و شعور ، این درک ِ متعالی و این کلمات و جمله بندی های برلیانی و این تحلیل درخشان از متن و این نوع ِ نگاه عمیق ،هم بغض تمام گلویم را فشرد و هم بی اختیار اشکم فرو غلتید . یک نفس عمیق شاید مرا به حال نخست بازگرداند . چه بیداد که شما کرده اید در خواندن و زیستن آلتونا . خدایی که به زانو در آمد."      

"خدا در آلتونا حرف می زند" اثر محمد ابراهیمیان
خدای مسکوت گوش سپرده و خاموش مانده، در همان نخستین سطور نوید سخن گفتنش با انسان آشفته ی شوریده، بر پیکره ی تنبور نواخته می شود. "خدا در آلتونا حرف می زند" آینه ی زندگی پدری از جنس این دیار، در دیاری که همجنس او نیست، همپای او نیست، همرنگ او نیست اما تاریخ و ادبیات پوست کنده ی یک سرزمین در دستانش وگنجینه ی کتابهایش بر دوش، پس از سالها به دیدار فرزندی که اذعان دارد روح اوست، راهی آلمان می شود. خانه به خانه می گردد و طعم نارس و کال غربت و غریبی را می چشد و می چشاند! و این شاید تلخ تر از بغض غربت کهنه ی درون میهنی نباشد در خاکی که دامانش زیر پای سم اسبان اربابان حریص روزگاران، تکه پاره و خونین و مندرس باقی مانده و مانده و مانده است و نه توانی برای نگاهبانی از فرزندان هماره زیر تیغش : "آی آی آی ، بکوب! ای ایران تا چند پستان مادران را به جای شیر، سم کشنده می دهی که کودکانت بنوشند، تا چند؟!! تا چند ایشان را غریب می پروری و به غربت می سپاری؟!..."
حدیث مشترک پدرانی از جنس رستم که پسرانشان را نشناخته و درنیافته ، باختند و پسرانی از جنس سهراب، که بر پدران ناشناخته و ناشنیده شان تاختند. گویی فرصت فروریختن دیوارهایی را که به دور خود کشیده ایم، هزاران سال است مغتنم نشمارده ایم. و مادرانی که عشق مردهاشان نبوده اند و هماره تنها پشت صحنه ی نمایش زندگی آنان را رفت و روب کرده اند، شاهدان گریان عاشقی های مردانشان با زنان خندان زنگاری بوده اند و حتی سهراب هایشان را به اراده ی همان مردان گم کرده اند. نه شجاعتی برای جور دیگر زیستن، نه شوقی برای خواستن و نه حتی هوای دانستن. پشت صحنه، مأمنی برای گریه! مادرانی چون مام میهن
و پدر، پدر که تنها بود و تنها زیست و تنها مرد اگرچه زن و فرزند و معشوق و دوستان بسیار داشت، اما خدای مسکوت را به  
زانو درآورد. "
"لیلی.محسنی"


این اثر که در سال 1386 توسط نشر قطره به چاپ رسیده است، در بهار سال 1389 در سالن قشقایی تئاتر شهر به روی صحنه رفت.
  
شناسنامه " خدا درآلتونا حرف می زند"
زمان و مکان اجرا:ساعت 45/19-فروردین و اردیبهشت 89-سالن قشقایی تئاتر شهر
نویسنده و مشاور کارگردان: محمد ابراهیمیان
کارگردان: مسعود دلخواه
بازیگران:بهزاد فراهانی، محبوبه بیات، کاظم بلوچی، حمیدرضا هدایتی، محمد ابراهیمیان، سودابه گودرزی، بیژن زرین، محسن بابایی، مانی قاجار، مجتبی مظفری، ارشیا زرین، میثم مطهری، سارا علیا، افسون دلخواه، نعیم بذرکار، حسین طاووسیان، داریوش رضائی، حسین طاووسیان، آزاد گرجی، مسعود دلخواه و با صدای بهروز رضوی



لینک صفحه ی "خدا در آلتونا حرف می زند" در فیس بوک

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

سینما خانه ندارد!



(این متن، ادای دین من است به "خانه ی سینما" که تنها فیلم بلندم در سمتِ بازیگر، را که از کسب پروانه ی نمایش محروم شد و هرگز مجال اکران عمومی نیافت، در خانه ی خویش نمایش داد)


سینما خانه ندارد!
اکشن!
"زمستان است"
و "مینای شهر، خاموش"!
"خاکِ آشنا" آبستن ِ یک "شهرآشوب"

"شارلاتان"، "سوپراستارِ " شهر
هیچکس "قاعده بازی" را خوب نمی داند!
نمی داند با "یک اشتباهِ کوچولو"، "کارناوال ِ مرگ" به راه
می افتد
رویای ِ "دموکراسی،  تو روز روشن" دزدیده می شود

"تبعیدی ها" "دربه درها" چاره ای جز ساختن ِ "خانه ای روی آب" ندارند!
"نسل جادویی": "کیش و مات"!
همانجا "زمان می ایستد"

"وقتی همه خواب بودیم"،
"تسویه حساب" آغاز،
و به "تلافی"ِ "رقص با رویا"
"حکم"ِ "خون بازی" جاری!،  

"درخت گلابی" چوبه ی دار،
"بازنده" "شبانه" از "نوک برج" حلق آویز!
 و"زندانی 707" "قربانی ِ "اعدام" می شود 
"پسران ِ مهتاب" در کشاکش ِ جنگ
"خاکِ سرد" ، "به رنگِ ارغوان"!
"آوازِ گنجشکها" قدغن!
"چهارشنبه سوری" "جرم"!
"همه یک ملت"، "قندِ تلخ" در حلقوم! و
"مزرعه پدری"، چون کفِ دست،
خواب از چشمان ِ "تیغ زن" داروغه ی زشتِ شهر
رخت برمی بندد "وقت چیدن گردوها"،
دندانش از "طلای سرخ"،
"چارچنگولی" به همه چیز چسبیده!

"مادر" "نفس عمیق" می کشد،
"به آهستگی" بغض فرو می خورد
و "نجوا"کنان "بچه های نفت" را
"به نام پدر" قسم می دهد
که با "دستهای خالی"
در پی ِ"یک تکه نان"
رفته است!
سیاستمدارمان،"راننده تاکسی"
در نشست سیاسی ِ پنج نفره مسیرِ ونک-"پارک وی"

"نسل سوخته" "آوازهای سرزمین مادری ام" را
از یاد برده اما هنوز به "تولد یک پروانه" می اندیشد
نامشان:"آشوبگران"!
"بازیچه" " رأی ِ مخفی" می خرد
"رئیس" "حکم" می دهد
"جنایت ِ" "آدمکها" را پایانی نیست
"هامون"، اسیرِ "زندان دیو"
"هنرپیشه" در "زندان زنان"
و ترس" زیرِ پوست شهر" نفس می کشد
"وقتی همه خواب بودند"،
هیچکس نپرسید: "چه کسی امیر را کشت"؟!!
"اعتراض"، "موج مرده" بر "خاکستر سبز"!
"بشارتِ منجی" " برباد رفته"!

"پرده آخر":
"از کنار هم می گذریم"
روزگارِ ما:"سمفونی تاریک"
"آرامش در میان مردگان" هم ممکن نیست!
اینجا "تهِ دنیا"ست
و ما خانه نداریم!
"به همین سادگی"!

"شاید وقتی دیگر"،"یکبار برای همیشه"!


لیلی محسنی
 نوشته شده در4  ژانویه  2012/ 14 دیماه 1390
ساعت:22:22